پسر دایی دوستم کلاس پنجمه ، یه تصادف تلخ باعث میشه حافظشو از دست بده ، چند روز تحت درمان بود ، پدر و مادرش هر کاری می کردن نمی تونستن خودشونو توی ذهن پسرشون بیدار کنن !! قبل از اینکه حافظشو از دست بده منو میشناخت به پیشنهاد دوستم رفتم عیادتش ، روی تخت نشسته بود و درو دیوارو نگاه می کرد منو دوستم وارد شدیم سلام کردیم ، هیچی نگفت نشستیم کنارش دوستم بهش گفت منو میشناسی ؟ ولی تا این سوال رو شنید روشو برگردوند و از توی آینه ای که رو به روش بود ما رو زیر نظر گرفت . ته نگاهش میگفت خیلی داره به ذهنش فشار میاره ولی انگار مارو هیچوقت ندیده !!..........آروم رفتم پیشش نمیخواستم جوری حرف بزنم که اعصابش خورد بشه یا ناراحتش کنم ، دستمو کشیدم توی سرش و گفتم اسمت چیه عزیزم ؟ با این سوال بالاخره به حرف اومد و با یه بغض سنگین گفت : اسم منو خدا میدونه!!............ بعد شروع کرد به گریه کردن........
آره اصلا جای تعجب نبود وقتی کسی همه چیزو همه کس ، حتی خودش رو هم فراموش کرده بود خدا رو یادش بود . می دونست خدایی داره و اونو میشناسه. باید از حال کسی تعجب کرد که همه چیز و همه کس یادشه ولی خدا رو فراموش کرده!! نمی دونم من خدارو یادمه؟؟!! ...........
راستی اون بچه الان حالش خوبه نگران نباشید چون خدارو یادش بود ، خدا هم تنهاش نذاشت و کمکش کرد و حافظشو بهش برگردوند .
بقلم دوستی که نخواست اسمش رو بگم!!!